Goomnam

  • خانه 
  • دلتنگ توام 

بــاشهـــــدابــاش...

07 دی 1400 توسط طلبه،

​

*کفش‌ های پوشیده نشده کودک*

چند سالی از ازدواج من و زهرا می‌گذشت، نمی دانم قسمت چه بوده که در این مدت خدا به ما فرزندی نداده بود. دلم بیشتر برای زهرا می سوخت! هر وقت با هم از مغازه اسباب بازی فروشی می‌گذشتیم با شوق و ذوق فراوانی وارد مغازه می‌شد و به هر بهانه ای یک اسباب‌بازی می خرید. 

من از بچگی عاشق تفنگ بودم؛ اوضاع کشور هم کمی به هم ریخته بود؛ من هم داشتم خودم را مثل بقیه آماده می‌کردم تا راهی جبهه شوم ولی کمی اضطراب داشتم ، ترسم بیشتر از تنها بودن زهرا بود؛ اما وقتی رهبر فرمان داد دیگر طاقت نیاوردم و راهی شدم. 

چند ماهی بود که یک پایم خط مقدم بود یک پایم خانه.

شب بود و باران نم نم می بارید! داشتم ساکم را می بستم تا برای فردا عصر حاضر باشد. زهرا با یک لیوان چای وارد اتاق شد.‌؛ چشمانش برق می‌زد با چهره‌ی همیشه زیبایش آمد و لیوان را  روی میز گذاشت و خودش هم روی تخت نشست، به او نگاه کردم! داشت تمام وجودم را برانداز می کرد، به او گفتم:« امروز خوشحالی؟» با لبخند شیطنت آمیزی گفت:«بله و ارام ارام خندید» به او گفتم:« برای چی می‌خندی؟» گفت:« روی میز را نگاه کردی»؟ گفتم:« نه!» رفتم و روی میز را نگاه کردم چیزی پیدا نکردم، داشتم برمی‌گشتم که کنار عکس امام چشمم به یک برگه افتاد؛ جلو رفتم و آن را برداشتم، برگه آزمایش بود؛ اسم زهرا هم روی‌‌ان نوشته شده بود. یک حدس هایی زده بودم ولی باورم نمی‌شد. ناگهان اشک از چشمانم جاری شد، وقتی به خود آمدم دیدم دست‌های زهرا روی صورتم است. به‌او گفتم:«تو لیاقت داشتی که مادر شوی و بالاخره به آرزویت رسیدی! برایم دعا کن که من هم به آرزویم برسم… .

فردا صبح، اول رفتم برای منزل خرید کردم، بعد هم رفتم به سپاه سری بزنم؛ در راه یک دست فروشی را دیدم که در گاری خود کفش های قشنگی داشت! با اینکه عجله داشتم ولی یک کفشی از دور خیلی چشمانم را گرفت ، یک کفش صورتی ناز با خال های سفید، یک پروانه هم کنارش بود؛ آن را خریدم برای… !

 نمی دانم چرا دخترانه، انگار حس  می‌کردم که دختر است. کفش ها را در جعبه ای قرمز با روبان آبی برایم بست و به من داد. 

جعبه به دست وارد سپاه شدم، علی را دیدم. همان‌که در جبهه در یک سنگر بودیم، جعبه را به‌او دادم و گفتم می‌تونی این جعبه را برایم نگه داری تا وقتی که بیایم و ببرم؟ گفت:« آقای عسکری اگر ببیند اوقات تلخی می کند.» با کمی التماس به‌او گفتم:« تا عصر برایم نگه دار، وقتی خواستیم برویم؛ میام ازت می‌گیرم.»

 باز لحظه فراق من و زهرا رسید، دفعه های قبل زهرا خیلی بی تابی می کرد؛ اما این‌دفعه بهانه‌گیری نمی‌کرد.  به چشمان هم زل زده بودیم؛ آرامش خاصی را در چشمانش احساس می‌کردم،  اشک در چشمانش حلقه زده بود! ولی نمی دانم چرا مثل همیشه دلالتم نمی‌داد ؛ بعد از مدتی بالاخره سکوت را شکست 

_ محمد جان! مواظب خودت باش! من و تو راهی هم چشم به راهت هستیم.»

 از خانه بیرون آمدم و رفتم طرف سپاه؛ کفش ها را از علی گرفتم و در ساکم گذاشتم.

 بالاخره راهی شدیم ، وقتی در سنگر مستقر شدم‌. یواشکی کفش‌ها را از جعبه بیرون آوردم و به آنها نگاه کردم ، آرامش خاصی گرفتم؛ با توکل به خدا راهی خط مقدم شدیم، بچه ها یکی پس از دیگری شهید می شدند؛ بچه های کم سن و سال را که در خط مقدم می‌دیدم غبطه می‌خوردم و با خود می گفتم:«چقدر شهادت، لیاقت می‌خواهد!» 

حدود یک‌ ماهی بود که از زهرا خبری نداشتم! فقط توانستم دو نامه بنویسم که آیا‌‌‌نمی‌دانم به دستش رسیده بود یا نه… .

امروز، روز سرنوشت سازی برای بچه هابود. کفش های کوچولو را برداشتم و در جعبه مهمات جای دادم و مثل بقیه بچه‌ها راهی عملیات شدم.

 در هیاهوی توپ و تانک نگاهم به علی افتاد، اخوی قابل اعتمادی بود! رفتم جلو تا به بهانه مهمات جعبه را به او بسپارم. گفتم:«حال اخوی ما چطور است؟» نگاهی کرد و گفت: الحمدالله ، در جعبه مهمات را باز کردم و جعبه ی کفش را به او دادم و گفتم:«این امانتی را برایم نگه دار؛ می خواهم بروم جلو، اگر برگشتم ازت پس می گیرم؛ اگر هم لیاقت شهادت را داشتم جعبه را باز کن.»

 محمد با جعبه مهمات همراه چند نفر از بچه ها رفتند تا دل دشمن؛ بچه‌هایکی‌پس‌از دیگری عراقی ها را نابود می کردند که ناگهان عراقی‌ها یک خمپاره زدند و همه بچه‌ها به همراه محمد…

 باچشمان‌ خودم می‌دیدم که تانک های دشنن روی جنازه های همرزمانم‌می‌رفت‌.‌ محمد برای همیشه آنجا ماند و من ماندم و امانتش.

 وقتی به سنگر رسیدم خیلی دلم می‌خواست که بدانم داخل این جعبه چیست که این‌قدربرای‌محمدمهم بود.

در خلوت خود، در جعبه را باز کردم. یک جفت‌کفش کوچک‌دخترانه به همراه یک نامه به دستخط محمد ، دران نامه نوشته شده بود:

 بسم رب الشهداء و الصدیقین 

برروح سُلاله حسینی صلوات

بر او که بود چو نور عینی صلوات

بر سمبل پرتوان ایمان وشرف

بر رهبر پاکِ ما خمینی صلوات

انشاءالله همهٔ ما توفیق شهادت را داشته باشیم و به آرزویمان برسیم!

با آرزوی پیروزی همهٔ رزمندگان اسلام

دوست خوبم علی آقا سلام ، امیدوارم که شما هم به ارزویتان رسیده باشید ، وگرنه این نامه را مخصوص شما نوشتم.

شاید برایتان سوال باشد که این کفش های دخترانه در میدان جنگ چه می‌کند! شما درجریان بودید که من تا به حال طعم پدربودن را نچشیده بودم ولی چندوقتیست که  لطف خدا شامل حالم شده وان‌شاءالله من‌هم‌صاحب‌فرزند ‌می‌شوم. امیداست‌ که فرزندم صحیح و سالم به دنیا بیاید‌. اگر من شهید شدم و شما زنده ماندید ، نگذارید  هیچ وقت این کفش‌ها به دست  همسروفرزندم برسد؛ می‌خواستم‌این‌کفش‌ها‌را به‌او ‌هدیه بدهم‌‌، چون می‌دانم‌همسرم بادیدن ان بیشترناراحت می‌شود.

ان‌شاءالله به زودی هم‌دیگررا ببینیم.

دوستت محمد…

کفش ها را در آغوش گرفتم و محکم به سینه ام فشردم؛ اشک‌هایم سرازیر بود نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم به حالت سجده افتادم و بلند بلند گریه کردم! 

 شب تا سحر ، پلک روی هم نگذاشتم دائم با خودم می گفتم: چه مسئولیتی اگر محمد گفته بوداین کفشها را به خانواده‌اش برسانم چقدر کارم راحت بود ولی حالامن …

فردا صبح فرمانده دستور داد که امشب همه برای عملیات ویژه حاضر باشید. او گفت  عراقی ها خیلی پیشروی کرده اند.

فکرکفش‌ها ذهنم را خیلی مشغول کرده بود. اصلا حواسم به هیچ چیز نبود.

بعد از ظهر پس از آماده کردن وسایلم ، کفش ها را از جعبه اش بیرون آوردم و روی جعبه اش‌ گذاشتم و جلوی سنگر روی یک گونی پر از خاک؛ روی یک کاغذ نوشتم:   ( فروشی ) 

نمی‌دانم چرا این کاررا کردم ،باخودم گفتم:

شاید امروز که به عملیات بروم دیگر برنگردم ، می‌خواستم باراین مسئولیت از روی دوشم برداشته‌شود و این کفش‌ها به دست عراقی ها نیفتد و نابود نشود.  زانوهایم را در بغل گرفتم و به کفش‌ها زل زدم‌. رزمنده هایکی پس از دیگری از مقابلم رد می شدند یکی می ایستاد نگاه می کرد ومی‌رفت، یکی لبخند می‌زد، یکی می‌گفت قیمت چند؟

 چند ساعتی در همین حال و هوا بودم که یک دفعه هواپیماهای عراقی حمله کردند و همه جا بمباران شد. اصلا نمی‌توانستم از جایم بلند شوم، ترکش ها در بدنم اثابت کرده بود! همان‌طور که داشتم به کفش ها نگاه می کردم بدن‌نیمه‌جانم روی زمین افتاد.

 داشتم به سرخی آفتاب در حال غروب نگاه می‌کردم که دیدم کسی مقابلم روبه روی  کفش‌ها ایستاده، خم شدوکفش‌هارابرداشت. دستش رابه طرفم دراز کرد، احساس کردم می‌خواهد هزینه اش را بدهد؛ نای این‌که دستم را به طرفش دراز کنم نداشتم ، لبخند روی لب های خشکیده ام نقش بست.باچشمان نیمه بازم که دیگرسوئی نداشت احساس کردم که محمد کفش‌هارا دربغل گرفته است‌، باخیال راحت چشمانم‌ رابستم و… 

#سلطانزاده

#دفاع‌مقدس

مطلب قبلی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

Goomnam

جستجو

موضوعات

  • همه
  • #دلتنگ_توام
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس